با آن قیافهی جدیاش
مثل بچهها میمانست
وقتی آسمان را نگاه میکرد
یک کلاه سیاه داشت
از این مسخرهها!
که گاهی سرش میگذاشت
تا به او بخندیم
و سامسونتش
مثل کمد آقای ووپی بود
که از شیر مرغ تا جان آدمی زاد …گفتم جان آدمی زاد؟
مثل سنگ سفت بود
قلبش نه!
و نیشگونش هم که میگرفتی حتی
دردش نمیآمد
گاهی میگذاشت ببوسیش
گاهی
اما به دماغش اگر دست میزدی شاکی میشد]
اسم سوسک توی حمامش را گذاشته بود مایکل
و پوست از سرت میکنداگر میخواستی چپ نگاهش کنی.
یک الاغ خنگ داشت که آویزانش کرده بودبه دیوار
اتاقش
و جوری از اسب ها میگفت
که فکر میکردی دارد مثلا مونیکا بلوچی را توصیف میکند
وقتی دلش میگرفت عنکبوتها و گربهها رابه آدمها ترجیح میداد
و برایشان شعر میخواند
عاشق چیزهای عجیب و غریب بود
و برای هدایای کوچک
جوری ذوق میکردانگار که کودکی دو ساله باشد
دلش اگر برای کسی تنگ میشد
ساعت دوازده شب
تا کلار دشت هم میرفت
و شده بود شب را تا صبح
روبهروی پنجرهای بیدار بماند
که دلش را آنجا
جا گذاشته بود
دیگر برای گفتن از او دیر شده
خوابیدن روی زمین سفت را عادت داشت
و حالا …
دیگر برای گفتن از او دیر شده …
نظرات شما عزیزان: