روح بیمار طبیعت را – می فهمی
در دیار خشک
در میان سایه های تیره – در زنجیر
مرگ را می بینی
گاه بی تابی
…گاه می خندی
عاشق باران که باشی
در اضطراب شب – به دنبال آغوش امنی می گردی
تا تن نازک تب زده ات را بسپاری به تنش
تا فراموش کنی
عاشق باران که باشی
منتظر می مانی
بر نگاه بی کلام پنجره – چشم می دوزی
شعر می خوانی
نظرات شما عزیزان: