وقتي عشق ، كلاغ ها را راوي ِ چراغ و آب و آينه ميكند....
آن کلاغی که پرید از فراز سر ِ ما،
و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی؛ پهنای افق را پیمود،
خبر مارا با خود خواهد برد به شهر...
همه می دانند
همه می دانند
که من وتو از آن روزنه ی سرد عبوس ،باغ را دیدیم
و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست ،سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند،
اما من وتو ، به چراغ و آب و آیینه پیوستیم
نظرات شما عزیزان:
مهسا تنها
ساعت19:22---13 تير 1391
همه میدانند همه میدانند...
قشنگ بود
پاسخ:فدات
قشنگ بود
پاسخ:فدات